جنگل کوچک

جنگل کوچک

آن کس که می تواند انجام می دهد و آن کس که نمی تواند انتقاد می کند/جرج برنارد شاو

قدم هاتو یکم آهسته بردار

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

خواب دیدم مغازه بی ریخت خوار و بار فروشی روبروی خونه به سرعت خالی شد و به همون سرعت کتاب ها در گوشه و کنارش چیده شدن. همه این نقل و انتقالات در چند ثانیه و در حضور من رخ داد. مغازه بی قواره قبلی حالا تبدیل به یه کتابفروشی بامزه شده بود. همه چیز در نهایت سادگی بود. کتاب ها اغلب دسته دوم و قدیمی اما سالم بودن. بوی لذت بخش کهنگی کاغذ ها رو هم تو هوا احساس می کردم...

از صاحب عجیب و مسن کتابفروشی، کتابی به قیمت یکم کمتر از پنجاه هزار تومان(!) خریدم. چون یادمه یه پنجاه هزار تومانی دادم و یه مقدار بهم برگردوند!! حتی اسم کتابی که خریدم رو قبلا نشنیده بودم و یادمم نمیاد اسمش چی بود!

با ورود پدرم وضع تغییر کرد. در دوستی رو با کتابفروش باز کرد و اون آدم جدی تبدیل به انسانی مهربون شد که گفت اشکالی نداره اگه کتاب ها رو قرض بگیریم، ببریم بخونیم و برگردونیم. چون بهش گفتم که خونه ما روبروی مغازشه و خیلی کتابای خوب و نفیسی داره.

از خوشحالی روی ابرها بودم. در نهایت با چهار تا کتاب که سه تاشون امانت بودن اومدیم بیرون!

از پنجره که نگاه کنی می بینی مغازه بی ریخت خوار و بار فروشی هنوز سر جاشه و صاحبش هم همون آقایی هست که شبیه ماست کم چرب(!) می مونه!!

کنکور روز سیزدهم تیرماه نود و نه هم هنوز سرجاشه.

عقاید یک دلقک، بوف کور، قمار باز، سمفونی مردگان و تماما مخصوص هم سرجاشون تو کتابخونه کوچک اتاقم سکوت کردن. آخه قول بعد از کنکور رو بهشون دادم.

به چیزهایی فکر می کنم که ممکنه دیگه یه روزی سر جاشون نباشن...

به زندگی و ضمائم و متعلقاتش...

و محمود دولت آبادی که چقدر قشنگ میگه: من به بهانه رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام....

۹۸/۱۱/۱۰
جنگل کوچک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">