دیروز غروب یه نفر بهم گفت: کی پلوی عروسی میدی بهمون؟
دیشب یه نفر سرتق بازی در آورد و گفت من هر جوری شده میخوام با شما آشنا بشم و هر چی من گفتم نره گفت بدوش. اضطراب بزرگی که به جونم انداخته از پا درم آورده.
امشب دیگه کارم به درمانگاه کشید و دکتر گفت تو سامانه زده بیمه شما فعال نیست. بعدم به مامانم گفت اینا چون تو سن ازدواجن احتمالا واسه همون باید بری به بیمه بگین که مجردن تا بیمه شون فعال بشه.
من از دیروز حالم خرابه و هیچکس نمیدونه این چیزای لعنتیه که منو به این روز انداخته. که همشون ذره ذره جمع شدن و حالا درد جسمی و روحی امونم رو بریده. اشکام در کسری از ثانیه میان پایین و دیدم رو تار می کنن. من تحمل این چیزا رو ندارم.
من مصداق بارز اون جای ترانه ام که میگه: برای دختری که آرزو داشت پسر بود...