جنگل کوچک

جنگل کوچک

آن کس که می تواند انجام می دهد و آن کس که نمی تواند انتقاد می کند/جرج برنارد شاو

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است


بعد از سه روز و نصف تحمل درد ناشی از رشد دندون عقل و فشاری که به لثه اطرافش آورده بود، مجبور شدم دیروز راهی کلینیک دندونپزشکی بشم.
اون قدر درد داشتم که حتی قورت دادن آب دهانم  هم اذیت کننده بود و گلو درد و سردرد شدید هم به درد های قبلی اضافه شده بود.
اما کلینیک، مثل قبل از شیوع کرونا شلوغ بود.
همه مراجعین باید برگه رضایت نامه پر می کردن مبنی بر اینکه از خطر بالای مبتلا شدن به ویروس کرونا در کلینیک دندونپزشکی مطلع هستند.
معاینه، عکس، تزریق بی حسی، پنج دقیقه نشستن در اتاق انتظار و در نهایت هم خانم دکتر به خاطر کج بودن ریشه ها حدود ده دقیقه با یه دندون سر و کله زد تا تونست خارجش کنه!
همه رو گفتم که به اینجا برسم؛ چند ماه پیش، دو تا دندون عقل قبلی رو که میخواستم بکشم اولین دندونپزشک گفت که نیاز به جراحی داره. اول برو عکس بگیر بعد توی دو جلسه، دو تا دندون رو درش میاریم.
تصمیم گرفتیم بریم همین کلینیک دیروزی تا ببینیم دندونپزشک های اینجا چی میگن. اول یه خانم دکتری که معلوم بود خیلی تازه کاره معاینه کرد و همون حرفا رو زد. قرار شد عکس بگیرم که گفتن قبل از عکس گرفتن بیا آقای دکتر فلانی یه بار دیگه معاینه کنه.
و خب چی شد؟؟! حتی عکس هم نگرفتم! بلافاصله بی حسی رو تزریق کرد و گفت چند دقیقه بشین تا بی حسی اثر کنه. بعدش هم دو تا دندون بالا و پایینم رو کشید و خیالم رو راحت کرد!
نه عکس، نه جراحی، نه حتی در دو جلسه، بلکه در کمتر از ده دقیقه:)
تا عمر دارم اسمش رو یادم نمیره اون قدر که کاربلد و شجاع بود. آقایِ دکترِ جوانِ سرخابی پوش!

+توی این کلینیک، دندونپزشک های آقا، از این پیراهن های پزشکی آستین کوتاه می پوشن و دندونپزشک های خانم، آستین بلندش رو می پوشن با قد کمی بلندتر. سرخابی خیلی خوشرنگ!! من که می بینمشون کلی ذوق می کنم. همه شون جوون، فعال و پرانگیزه.
+میگن بعضیا از عقل، فقط دندونش رو دارن! که خب... من همون رو هم ندارم:))

جنگل کوچک
۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۱ ۳ نظر

بیا فرض کنیم یک ویروس، دنیا و آدم هایش را به بازی نگرفته بود.
آن وقت اگر به فرض محال، در مکان و زمان مناسب می بودم و به فرض محال تر، بلیط کنسرت تنها گروه موسیقی محبوبم در دستانم قرار داشت، خودم را به پشت درهای بسته ی محل برگزاری می رساندم، گوشه ای برای نشستن می یافتم، آرنج ها را به پاها تکیه می دادم و درحالیکه دست ها را زیر چانه گذاشته ام به انبوه آدم های منتظر نگاه می کردم. به اشتیاق درون چشم ها، به نفس های در سینه حبس شده، به...
نمیدانم کنسرت رفتن چگونه است. نمیدانم قوانینش چیست اما تا لحظه های انتهایی همان جا می نشستم و ورود آدم ها به سالن و خلوت تر شدن اطرافم را تماشا می کردم.
برای بار هزارم از خودم می پرسیدم: مگر در این دنیا، خواننده ای وجود دارد که حتی یک هزارم این گروه دوستش داشته باشی؟ و در حالیکه برای بار هزارم جوابم منفی است به آدمی که به نظر می آید مشتاق رفتن به داخل است اما بلیطی ندارد، نزدیک می شدم.
بلیط را به او میدادم تا به هیاهوی داخل سالن بپیوندد. نه به جای من، که به جای خودش.
به گمانم به زودی صدای فریاد ها، تشویق ها، موسیقی ها و همخوانی ها از پشت درهای بسته به گوش می رسد... پشت درهای بسته طاقت آوردن سخت است، پس باید محل را ترک کرد، به سمت مقصدی که وجود ندارد، به سمت درِ خروج اضطراری از خیالات...

پ.ن: خیالات آدمی که با خودش و خیلی چیزها نمی تواند کنار بیاید. کسی که حتی در تصوراتش هم خود را می آزارد...

جنگل کوچک
۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۳